آپدیت کردن یک روز در میانِ وبلاگ، ترکی و انگلیسی خوندن و نوشتن لیست کارهام، چهار تا عادتیان که فکر میکنم تا حد خوبی تثبیت شدهان. حالا یکی بیشتر یکی کمتر. اینها واقعاً خوشحالم میکنن و سرجمع یک ساعت هم وقتم رو نمیگیرن. لازمه چیزهای بیشتری به این مجموعه اضافه کنم اما ایدهای ندارم چی. فکر میکنم مرحلهی بعدی اینه که یک نظم خاصی بهشون بدم و ساعتی رو براشون مقرر کنم. این بخشش جداً سخته. چون من از همون اول صبح مشکل دارم. یه روز هفت پا میشم یه روز نه یه روز یازده و یه روز دیگه دوازده و نیم. باید اول زمان خواب و بیداریمو تنظیم کنم که البته خود اینم کم مشکلی نیست. چون نیازم به خواب هم انگار تو روزهای مختلف، متفاوته. یه روز چهار ساعت میخوابم و سرحال سرحالم؛ روز دیگه بدون اغراق ده، یازده ساعت و خب طبعاً خسته و کسلم.
دو روز و نیم پیش گفتم باید پادکست رو برگردونم به برنامه و بله؛ امروز و دیروز مجموعاً یازده ساعت و نیم پادکست شنیدم. البته که با سرعت 2x اما خب بازم. نمیدونم چرا راجع به بیشتر چیزها همینقدر سریع و خشن عمل میکنم. یک هفته انقدر یه خوراکیای رو میخورم تا حالم ازش بههم بخوره. انقدر به یه آهنگی گوش میدم تا بالا بیارم. انقدر یه درس خاصی رو تو یه روز میخونم که حس میکنم هر چی سوال ازش بدن اون روز حل میکنم ولی روزهای بعدش دیگه نه. سریالهام رو در دو نشست تموم میکنم و در مجموع انسان بیظرفیتی هستم در انواع و اقسام زمینهها.
چیزی که راجع به خودم یقین دارم اینه که عاشق داستانهای واقعیام و خب میتونید تصور کنید که چه اندازه از چنلبی لذت میبرم. زندگی خودم اون میانگین هیجانی که آدمها تو زندگیشون دارن رو هم نداره. چون خودم راهش نمیدم. از شهربازی و سورپرایز و فیلم ترسناک فراریام. اما از اونور عاشق شنیدن روایت زندگیهای پرهیجانم. مثل زندگی «آتیلا امبروش» که با یه ساعت و دو ساعت تعریف کردن هم خلاصه نمیشد. خواستم این رو بگم که خب من در لحظه از این دست محصولها لذت میبرم ولی وقتی چیزی ازش رو مال خودم نمیکنم بهم فشار میاد. یجورایی خودم رو مجبور میکنم یک سری جزئیات یادم بمونه که این نشه که شنیدنم با نشنیدنم، شش ماه دیگه فرق نکنه. حالا همچین هم جزئیاتی نیستن که تو زندگی روزمره به درد آدم بخورن. ولی خب دوست دارم یادم بمونه.
pms بیشتر از هر وقتی داره فشار میاره. البته هر بار همین رو میگم ولی خب واقعاً هم حسم همینه. خیلی آدم اعصابخوردکنی میشم این زمانا. اما یادمم نمیره که به زودی تموم میشه و کمکم دیالوگهای «اوهوم» و «آهان» و «عجب» جاشونو میدن به دقیقههای طولانی وویس.
از جهت تحصیلی تو این لحظه بیبرنامهترینم. نه پروژه رو جلو میبرم نه درسای خودم رو و نه تکلیف ارشد رو مشخص میکنم. واقعاً بیانگیزهم و دلیلش رو پیدا نمیکنم. حالا فعلاً چیز خاصی از دست ندادم ولی خب باید دست بجنبونم.
نزدیک یک هفتهست که یک قطره اشکم نریختم. چند باری عصبانی شدم از اینکه نمیتونم گریه کنم. من واقعاً بلد نیستم تو جهان واقعیم سوگواری کنم برای چیزی. من خب غمهای خودمم میبردم تو زندگیهای دیگهم رتقوفتق میکردم و الان از این جهت خیلی تحت فشارم. هیچ حسی اونقدر شدید نیست که منو به گریه وادار کنه. فقط میتونه کلافهم کنه. بینهایت کلافه.