ما دوباره سبز می‌شویم

ریشه‌های ما به آب، شاخه‌های ما به آفتاب می‌رسد

«ولی من تمام تلاشمو کردم.»

نه پشت پست گذاشتنم هدفی هست نه پشت پست نذاشتنم. الان که گذارم افتاد به اینجا و هم‌‌زمان منتظرم شرکتی که براش رزومه فرستادم بهم بگه که آیا موافق مصاحبه‌ی آنلاین هست یا نه، گفتم یک چیزکی هم اینجا بنویسم. 

اساسا کارکرد وبلاگ رو همین می‌دونم. یعنی نهایتا از خودم انتظار ندارم چیز خاصی خلق کرده باشم چون چیز خاصی از لای این روزام درنمیاد. یا اقلا من آدم درآوردنش نیستم. صرفا اینکه بدونم اوایل سومین ماه از سال ۱۴۰۰ داشتم چی‌کار می‌کردم برام کافیه. 

آخر جلسه قبل تراپیست بهم گفت که تمام علائم جسمی افسردگی رو دارم و این دردها روان‌تنی هستند. بهم گفت نترس. افسردگی مثل سرماخوردگی روحیه. فقط مشکل تو اینه که چند سال درمان نشده. کلمه‌ی افسردگی خیلی برام سنگین بود و من نتونستم به کسی بگم که دارمش. تا شب گاه‌وبی‌گاه گریه کردم و شب زدم به سیم آخر و به پهنای صورت اشک می‌ریختم و تنها بودم. خیلی تنها بودم. فقط دوست داشتم خوب شم و این ملال دائم رو پس بزنم.

جلسات مشاوره سخت می‌گذره و بعدش خیلی زود خالی می‌کنم. مامانم در جریان جلسات هست. این زن خیلی برای من عجیبه و بعد اینهمه سال هنوز نمی‌تونم پیش‌بینیش کنم. یعنی واقعا فکر نمی‌کردم اینهمه همراه بشه سر روانشناس رفتنم. حتی ازش پنهون می‌کردم تا جاییکه متوجه شدم تنها از پس هزینه‌ش برنمیام. بهم گفت هیچ نگرانش نباشم. بعد پیگیر شد که دکتر چی گفت. به افسردگی که اشاره کردم عذاب وجدان گرفت و دیشب بهم گفت که متاسفه از اینکه بخشی از این موضوع بهش برمی‌گرده. با بغض بهم گفت «ولی من تمام تلاشمو کردم.» دلم می‌خواست سفت و طولانی بغلش کنم. 

۴ ۴

[نـ]شدن

از این رو به عقب رفتن خسته‌م. از چهار عادتی که به نظرم تثبیت‌شده بودن، الان فقط دوتاش انجام میشن. حالا هم قرار نبود بیام و بنویسم ولی اومدم که بنویسم چون دلم نمی‌خواد برم سمت پروژه و به استاد ایمیل بدم. همه کار می‌کنم چون دوست ندارم این کار رو انجام بدم. چون دوست ندارم برای آزمایشگاه ریزپردازنده کد بزنم. چون دوست ندارم برای کوئیز مدار بخونم. 

همیشه آدم اهل درسی بودم. تا دوم دبیرستان به چشم یک لذت خالص می‌دیدمش و برام خیلی عادی بود که اگر حوصله ندارم، برم درس بخونم. از اون سال یک سیر نزولی اکید داشتم. حالا انگیزه‌م برای تحصیل داره به صفر همگرا میشه و من می‌ترسم. می‌ترسم درس خوندن تنها کاری باشه که از دستم برمیاد. ولی وقتی کمی فکر می‌کنم به نظرم میاد که اصلاً جونشو ندارم توی این رشته ادامه بدم. بی‌نهایت خسته‌م. 

مدت‌هاست احساس نکردم دارم برای چیزی تلاش می‌کنم. هیچ چیزی اونقدری که باید خوشحالم نمی‌کنه. علاقه‌هام دارن یکی یکی گم میشن. اغلب اوقات می‌تونم تمام روزم رو توی دو، سه جمله خلاصه کنم. به تمام افراد هدفمند دنیا حسودم. به خود قبلیم حسودم. به ر. حسودم. 

ر. واقعاً آدم جالبیه. تا حالا نشده بگه داره میره کاری رو انجام بده و اون کار رو انجام نده. حتی وقتی قراره مزخرف‌ترین درس تاریخ رو ساعت شش صبح بخونه. 

چند روز پیش بهم می‌گفت «تو واقعاً روحت باید آزاد و رها باشه. اصلاً نمیشه تو رو یه گوشه نگه داشت و یه سری کارهایی که اصلاً دوست نداری رو، مجبورت کرد انجام بدی.» 

اون موقع خوشم اومد از این توصیفش. الان حس می‌کنم یک سرپوشه برای توجیه ذهن شلوغم که نه می‌تونه علاقه‌ش رو پیدا کنه و نه می‌تونه کاری که باید رو بنا به وظیفه انجام بده.

عمیقاً دلم می‌خواد از نتیجه گرفتنا بگم. از چیزهایی که بالاخره شد. از عرق ریختنا. شب‌بیداریا. کم‌خوابیا. خستگیا. ولی هر چی زور می‌زنم فکر می‌کنم خیلی وقته هیچی نشده.

و خب هم‌زمان دارم فکر می‌کنم که ر. چقدر عنوان دور از ذوقی برای همسفرمه. باید یه فکری برای این مورد هم بکنم.

۳ ۳

Fast & Furious

آپدیت کردن یک روز در میانِ وبلاگ، ترکی و انگلیسی خوندن و نوشتن لیست کارهام، چهار تا عادتی‌ان که فکر می‌کنم تا حد خوبی تثبیت شده‌ان. حالا یکی بیشتر یکی کمتر. این‌ها واقعاً خوشحالم می‌کنن و سرجمع یک ساعت هم وقتم رو نمی‌گیرن. لازمه چیزهای بیشتری به این مجموعه اضافه کنم اما ایده‌ای ندارم چی. فکر می‌کنم مرحله‌ی بعدی اینه که یک نظم خاصی بهشون بدم و ساعتی رو براشون مقرر کنم. این بخشش جداً سخته. چون من از همون اول صبح مشکل دارم. یه روز هفت پا می‌شم یه روز نه یه روز یازده و یه روز دیگه دوازده و نیم. باید اول زمان خواب و بیداری‌مو تنظیم کنم که البته خود اینم کم مشکلی نیست. چون نیازم به خواب هم انگار تو روزهای مختلف، متفاوته. یه روز چهار ساعت می‌خوابم و سرحال سرحالم؛ روز دیگه بدون اغراق ده، یازده ساعت و خب طبعاً خسته و کسلم. 

دو روز و نیم پیش گفتم باید پادکست رو برگردونم به برنامه و بله؛ امروز و دیروز مجموعاً یازده ساعت و نیم پادکست شنیدم. البته که با سرعت 2x اما خب بازم. نمی‌دونم چرا راجع به بیشتر چیزها همین‌قدر سریع و خشن عمل می‌کنم. یک هفته انقدر یه خوراکی‌ای رو می‌خورم تا حالم ازش به‌هم بخوره. انقدر به یه آهنگی گوش می‌دم تا بالا بیارم. انقدر یه درس خاصی رو تو یه روز می‌خونم که حس می‌کنم هر چی سوال ازش بدن اون روز حل می‌کنم ولی روزهای بعدش دیگه نه. سریال‌هام رو در دو نشست تموم می‌کنم و در مجموع انسان بی‌ظرفیتی هستم در انواع و اقسام زمینه‌ها.

چیزی که راجع به خودم یقین دارم اینه که عاشق داستان‌های واقعی‌ام و خب می‌تونید تصور کنید که چه اندازه از چنل‌بی لذت می‌برم. زندگی خودم اون میانگین‌ هیجانی که آدم‌ها تو زندگیشون دارن رو هم نداره. چون خودم راهش نمی‌دم. از شهربازی و سورپرایز و فیلم ترسناک فراری‌ام. اما از اونور عاشق شنیدن روایت زندگی‌های پرهیجانم. مثل زندگی «آتیلا امبروش» که با یه ساعت و دو ساعت تعریف کردن هم خلاصه نمی‌شد. خواستم این رو بگم که خب من در لحظه از این دست محصول‌ها لذت می‌برم ولی وقتی چیزی ازش رو مال خودم نمی‌کنم بهم فشار میاد. یجورایی خودم رو مجبور می‌کنم یک سری جزئیات یادم بمونه که این نشه که شنیدنم با نشنیدنم، شش ماه دیگه فرق نکنه. حالا همچین هم جزئیاتی نیستن که تو زندگی روزمره به درد آدم بخورن. ولی خب دوست دارم یادم بمونه.

pms بیشتر از هر وقتی داره فشار میاره. البته هر بار همین رو می‌گم ولی خب واقعاً هم حسم همینه. خیلی آدم اعصاب‌خوردکنی میشم این زمانا. اما یادمم نمی‌ره که به زودی تموم میشه و کم‌کم دیالوگ‌های «اوهوم» و «آهان» و «عجب» جاشونو میدن به دقیقه‌های طولانی وویس.

از جهت تحصیلی تو این لحظه بی‌برنامه‌ترینم. نه پروژه رو جلو می‌برم نه درسای خودم رو و نه تکلیف ارشد رو مشخص می‌کنم. واقعاً بی‌انگیزه‌م و دلیلش رو پیدا نمی‌کنم. حالا فعلاً چیز خاصی از دست ندادم ولی خب باید دست بجنبونم.

نزدیک یک هفته‌ست که یک قطره اشکم نریختم. چند باری عصبانی شدم از اینکه نمی‌تونم گریه کنم. من واقعاً بلد نیستم تو جهان واقعیم سوگواری کنم برای چیزی. من خب غم‌های خودمم می‌بردم تو زندگی‌های دیگه‌م رتق‌وفتق می‌کردم و الان از این جهت خیلی تحت فشارم. هیچ حسی اونقدر شدید نیست که منو به گریه وادار کنه. فقط می‌تونه کلافه‌م کنه. بی‌نهایت کلافه.

۴

Self-conviction

با این روالی که برای پست گذاشتن در پیش گرفتم، باید دیشب پستم رو می‌ذاشتم اما نکردم. صبح ارائه داشتم و دوست داشتم زودتر بخوابم. دو ساعت قبلش ملاتونین خوردم و امیدوار بودم راحت خوابم ببره. ولی نبرد. نمی‌برد. داشتم از تنهایی توی خودم مچاله می‌شدم. مقاومتم نزدیک بود بشکنه. نورا یکی از گنگ‌ترین معادلات زندگی منو حل کرد. یه لینکی بهم داد و گفت که درباره Maladaptive Daydreaming بخونم. باورم نمی‌شد چیزی که من بیشتر از پونزده ساله درگیرشم، اسم داره. خیلی احساس بهتری داشتم بعد از اینکه متوجه شدم اسمش چیه. حتی از اینکه متوجه شدم اختلاله هم حس خوبی داشتم. عدم قطعیت، خیلی از من انرژی می‌گیره. خیلی وقتا راه درست رو می‌دونم و همون رو هم پیش می‌‌گیرم؛ اما اونقدر شک می‌کنم که قدمام تو راه درست سست میشه. الان مطمئنم که باید در برابرش بایستم و قضیه به این سادگی‌ها هم نیست. سخته واقعاً. همون طور که انتظارش رو داشتم. اما خب از اون روزی که گذاشتمش کنار، حس می‌کنم وقت بیشتری دارم. جوریه که من نمی‌دونم چجوری بگذرونمش. باید پادکست رو برگردونم به برنامه. فعلاً سمت سریال و رمان نمی‌رم چون ذهنم بی‌نهایت نسبت به داستان حساسه و daydreaming رو کاملاً تریگر می‌کنه.

داشتم به یک سری کارهای عجیب آدم‌ها دقت می‌کردم. نمی‌دونم شهودی از چیزی که می‌گم دارید یا نه اما داشتم به این فکر می‌کردم که بعضی آدم‌ها در بعضی موقعیت‌ها از پیش طرف مقابل رو بدهکار خودشون می‌دونن. مبهمه حرفم می‌دونم؛ ولی مثلاً موقعیتی رو در نظر بگیرید که تولد کسیه و من می‌خوام بهش کادوی خیلی خفنی بدم. در تعامل با اون آدمی که تولدشه، حس می‌کنم هر چی هم که بگم نباید از من ناراحت شه و با کلامم فرضاً می‌رنجونمش. به این امید که دو روز دیگه که کادوش رو گرفت، می‌فهمه چقدر به فکرش بودم. یا حالا هر مثال دیگه‌ای. چقدر حس بدی میده این نوع از رفتار بهم. 

امروز بحث استاک و استاکری داغ بود و من یاد حماقت‌هام افتادم. چه زمانی که حس ناامنی دادم به کسی ناخواسته. چه زمانی که گاردم رو برای بزرگترین استاکر زندگیم برداشتم و گند جبران‌ناپذیری خورد به اعصاب و روانم.
دیگه خیلی ذهنم حساس شده که کسی رو اذیت نکنم از این جنبه. البته تمام این‌ها رو که می‌نویسم، توی ذهنم یک مورد بیشتر نمیاد که زیردسته‌ی استاکری طبقه‌بندی کردنش، اغراق‌آمیزه. اما تصویر اشتباهات و حماقتام توی ذهنم همیشه روشن و واضحه و حرف زدن ازشون عذاب. 

۵

مرگِ نه‌چندان تدریجیِ بیش از یک رؤیا

از وقتی حالش خوب نیست انگار چیزی از من گم شده. تست داده و قراره فردا جوابش بیاد. وقتی بهش فکر می‌کنم گریه‌م می‌گیره و خیلی بهش فکر می‌کنم.

ای کاش خوابگاها باز بشن اما دانشگاه به همین شیوه‌ی الانش ادامه پیدا کنه. چیه کلاس حضوری؟ حتی کلاس آنلاین هم برای من مفید نیست. دیشب شروع کردم ویدئوهای مدار رو ببینم و الان تموم شد. فک کنم یه هشت ساعتی وقت برد. دو تا از پنج تا سوال تکلیفش رو حل کردم ولی هنوز سه تای دیگه دارم که مطمئن نیستم بلدم یا نه. البته مدار کلاً اینطوریه. قیافه‌شو می‌بینی میگی چقد ساده. بعد از دو تا راه حل می‌کنی دو تا جواب متفاوت به دست میاری. برمی‌گردی می‌بینی یه جا منفی نذاشتی و بومب. ترکیده همه‌ش. من خب قبلاً عاشق محاسبات بودم. الانا ولی دلم می‌خواد تمام کارامو برنامه‌ها انجام بدن. اما خب اینم بگم. هوش محاسباتی واقعاً جذابه. واقعاً جذابه. البته باز تکلیفاش یه طوریه که نمیشه مطمئن شد درست داری می‌ری یا نه. 

node js. عقب افتاده بدجور. فکر پروپوزال مهندسی نرم‌افزار ۲ هم اذیت می‌کنه. یکم کارا پیچیده به‌هم و استرس گرفتم. ترم زوج خیلی گول‌زنکه. قبل عید هر چیزی رو حواله می‌دادم به عید. که عید دو هفففففته فرصته و می‌رسونی و تقویت می‌کنی اصلاً خودتو و این‌ها. متنفرم از ترم زوج. توی ترم فرد هیچ راه نجاتی نیست. باید با جریان درس‌ها بری جلو بالاخره. دراز و حوصله‌سربره، ولی گول‌زنک نیست.

و یه چیز مهم. یه چیز خیلی مهم. من دو روزه خیال نمی‌کنم. گرفتم تک‌تک صداهای توی سرم رو خفه کردم. خفه. روزی که از دنیاهای موازیم حرف زدم، هرگز فکر نمی‌کردم به دست خودم بخوام که نابودش کنم. ولی داشت منو قورت می‌داد. واقعاً داشت این‌کارو می‌کرد. شبا تا صبح بیدار بودم. روزا نمی‌تونستم هیچ‌کاری توی دنیای کوفتی خودم انجام بدم. می‌ترسم دیگه نتونم خیال کنم. واقعاً می‌ترسم. زندگی خودم بی‌مزه‌ست. نیاز دارم به داستان‌های توی سرم. ولی خفه‌شون کردم. سخت نبود. روز اول یه بار خواستم برگردم بهش. ولی نکردم. رفتم «جستارهایی در باب عشق» رو شروع کردم. گفتم میزان پیشرفتم توی این کتاب، معادل میشه با تعداد و شدت دفعاتی که خواستم به اعتیادم برگردم. ده صفحه ازش خوندم. در یک نشست و در همون بار اول. دیگه حتی سراغم نیومد. یجورایی هم می‌خوامش هم نمی‌خوامش. مسکّن خوبی بوده همیشه. از یه جایی دیگه از دستم در رفت. کنترلی نداشتم انگار و لحظه به لحظه‌ و توی تک‌به‌تک داستان‌های سرم غرق میشدم. روزی چندبار. دیگه طاقت نداشتم و به قرارِ همیشه که ترک تدریجی توی کارم نیست، یک‌مرتبه قطعش کردم. 

۳

در هوس گریه‌ی طولانی

چند تا نوت نوشته بودم که یادم باشه تو روزانه‌نویسی‌هام ازشون بنویسم. اما تنها کاری که الان دلم می‌خواد انجام بدم اینه که انقدر گریه کنم تا خوابم ببره. 

+با همراهی پلی‌لیست Me, Myself & I

۴

برای تیک سبز

حدس می‌زنم این پست کوتاه باشه؛ چون حتی آمادگی بی‌مقدمه نوشتن رو هم نداشتم و همینطور که داشتم از اینجا رد می‌شدم گفتم پستمم بذارم. شاید به این خاطر که یکی از کارایی که تو To Do لیستم نوشتم تیک سبز بخوره و احساس رضایت خاطر بیشتری داشته باشم. 

ده، بیست درصدِ آخر کارام عذابه. یعنی مثلاً ساعت پنج عصر به برنامه‌ی امروزم رسیده بودم جز دو تا کار. یکی پست گذاشتن و اون یکی هم دیدن یه ویدیو از node js. اما تا الان که نزدیک پنج ساعت ازش می‌گذره انجامشون ندادم. کار دیگه‌ای هم نکردم همچین. از اون طرفم اگر آیتم‌های زیادی برای روزم بذارم از همون اول سست میشم. اسیر شدیم حقیقتاً. 

علاقه‌ی وافری به آهنگ‌های قدیمی پیدا کردم جدیداً. الان هم «دل دیوانه» از ویگن داره می‌خونه:

با تو رفتن، بی تو باز آمدن
از سر کوی او دل دیوانه
پنهان کردم در خاکستر غم
آن‌همه آرزو دل دیوانه
چه بگویم با من ای دل چه‌ها کردی 
تو مرا با عشق او آشنا کردی
پس از این زاری مکن
هوس یاری مکن
تو ای ناکام دل دیوانه
با غم دیرینه‌ام به مزار سینه‌ام
بخواب آرام دل دیوانه...
 

 

 

۳

From Anything To Everything

از وقتی اون قیدِ آماده بودن ذهنم برای پست گذاشتن رو برداشتم، خودم احساس بهتری دارم و هی دلم می‌خواد پست بذارم. الان هم خب خیلی سرم درد می‌کرد ولی چیزی نوشتن بهم کمک می‌کنه. همه چیز هم توی کله‌م قر و قاطیه و اصلاً بذارید یکم همینجا که دارم می‌نویسم سر و سامون بدم بهشون. 

امروز کوثر گفت کی هستی ببینیم همو؟ نه برداشتم نه گذاشتم گفتم فردا. یعنی البته بدم نشدا. کلاً من تو این جور قرارا معذبم و انقد بهم فشار میاره و ذهنم درگیرش میشه که معمولاً نمی‌تونم کار دیگه‌ای انجام بدم. اگه همین فردا هم رو ببینیم دیگه خب نیاز نیست همه‌ش فکر کنم بهش. این به این معنا نیست که از سر اجبار می‌خوام ببینمشا. خودم گفتم اصلاً. فقط سختمه واقعاً. دست خودمم نیست. اوه الان یادم افتاد با دایره‌ی دوستانِ نه‌چندان صمیمی قراره دهُم ویدیوکال کنیم. ساکتم همیشه تو ویدیوکالای گروهی. آخه چی بگه آدم؟ هی متناوب این مکالمه در جریانه که خب چخبر؟ سلامتی شما چخبر؟ سلامتی دانشگاه چخبر؟ وای استادا فلان و ... .

دو روز پیش که یکی از فامیلامون زنگ زده بود ته حرفاش ازم یه درخواست کوچولویی هم داشت. اینکه یه ویدیو براش پیدا کنم که توش پاورپوینت رو توضیح و آموزش داده باشه. از اون لحظه‌ای که یه قول جزئی میدم، همه‌ش خودمم می‌ترسم که یادم بره. بعد دقت که کردم متوجه شدم وقتی که بدونم کار مد نظر از دستم برمیاد، دیگه میگم باشه؛ فارغ از اینکه آیا واقعاً نظرمه که انجامش بدم یا نه. 

دیگه اینکه فشار کارهای نکرده‌ی دانشگاهی رو هم کم‌کمک دارم حس می‌کنم. بعد از تعطیلات پنجاه تا ددلاین دارم که واقعاً نیازه یه حرکت جدی براشون بزنم از پس‌فردا. 

هر دفعه می‌خوام به استاد راهنمام ایمیل بدم، می‌ترسم یه جواب تند و تیز بهم بده که چرا انقد بی‌خیالم و حتی فرم پروپوزال رو پر نکردم؟ ولی من واقعاً بی‌خیال نیستم. بس که ازش هراس دارم، نمی‌رم سراغش. البته خب احمقانه‌ست اینم. زودتر باید خودمو خلاص کنم از این حس. 

بیست روز دیگه تولد ر. هست. نمی‌دونم چی کار میشه کرد از راه دور. یعنی چند تا ایده دارم ولی خب بی‌مزه‌ست نهایتاً. احتمالاً نیاز باشه اینترنتی یه چند تا چیز سفارش بدم که بیاد برای خودم. هنوز مطمئن نشدم می‌خوام چی‌کار کنم. راستش اینم از اون چیزاست که می‌ترسم یادم بره. نه که تولدش یادم بره ها. اینکه شروع کنم یه کاری کنم برای تولدش یادم بره مثلاً. 

اون وقتایی که از یه موضوع نسبتاً جدی حرف می‌زنیم، مکالمه‌مونو بیشتر دوست دارم. یعنی بخوام صادق باشم، یه وقتایی از حرفای عادی و روزمره که اتفاقاٌ حاوی کلی محبت کلامی هستن، خسته میشم. 

پادکست جافکری رو گوش می‌کنم جدیداً. یعنی یک و نصفی اپیزود گوش کردم ازش فعلاً. برنامه داشتن برام جذابه. اینکه هر کاری که بخوام تو یه روز انجام بدم، واقعاً انجام بدم و بتونم تو این جور چیزا به خودم اعتماد کنم. برای قدم اول قرار شده به مدت چهار تا شش هفته فقط و فقط کارایی که باید انجام بدم رو هر روز لیست کنم. لیستِ خالی. این چیزی بود که مهمان برنامه که تو جافکری همه بهش می‌گفتن «دایی» می‌گفت. فردا روز سومه. امیدوارم درست پیش بره و عادت‌های خوبی بسازم. 

امروز ده ساعت با گوشی کار کردم و دوازده ساعت خوابیدم. واقعاً وحشتناکه اوضاعم. فکر می‌کنم این خواب‌های طولانی بخاطر قرصی باشه که دکتر داده. نصف یه دونه رو باید بخورم هر روز قبل شام. بعد یهو می‌بینی فشارم افتاده. امروز که هشت رو چهار و نیم بود. یه ذره ترسیدم. یعنی مرگ می‌تونه انقد نزدیک باشه؟ از این ترسیدم که یه موقع انقد فشارم بیفته که قلبم نزنه مثلاً. قرصه، یه نوع آرام‌بخش و اشتهاآوره. دیگه فعلاً خودم گذاشتمش کنار. نخوردم دیشب. شایدم بخاطر این نباشه این افت فشارها. دکتر که گفت از استرسه. ولی حالا نمی‌دونم. خدا کنه زودتر سیستم بدنم برگرده به حالت عادی. واقعاً دارم به کارام نمی‌رسم اینطوری. 

۵

شکراً علی الحزن الجمیل

اینکه نمی‌دونم قراره از چی بنویسم و میام پای لپتاپ یجورایی بهم حس امنیت میده. مثل وقتایی که درس رو کامل نخوندم و میرم سر جلسه امتحان. نمی‌دونم چطوریه که جای استرس، آرامش می‌گیرم. به خودم میگم دیگه کاری از دستت برنمیاد. هر چقدر می‌تونی فقط بنویس! بعد می‌شینم روی سوالایی که مبحثشون رو اصلاً نخوندم فکر می‌کنم و گاهی همون مسیری که طی شده تا فرمول به دست بیاد رو طی می‌کنم و لذت کشف قشنگی درم به‌ وجود میاد. حالا هم می‌دونم که باید بنویسم و هر چیزی که در این لحظه تو ذهنمه تنها چیزاییه که الان دارم.

دیشب خوابم نبرد تا پنج صبح. نه که فکر و خیال نذاره. گرچه شب سختی بود. اما به این خاطر خوابم نمی‌برد که چهار، پنج ساعت بعد از ظهر خوابیده بودم. نشستم به شعر خوندن از این کانال و اون کانال. یعنی راستش دنبال bio برای تلگرامم بودم. زور زدن تو این چیزا خوب نیست البته. خودش میاد. یه وقتی یه چیزی انقد می‌شینه به دلت که می‌ذاریش bio. ولی خب من داشتم برای داشتنش تلاش می‌کردم. به نتیجه نرسید باز. اما حد اقلش شعرای خوبی خوندم. مثلاً یه شعر از نزار قبانی بود که می‌گفت:

شکرا على سنوات حبک کلها...
بخریفها، و شتائها
و بغیمها، و بصحوها،
و تناقضات سمائها...
شکرا على زمن البکاء، و مواسم السهر الطویل
شکرا على الحزن الجمیل...
شکرا على الحزن الجمیل...

 

سپاس بر همه‌ی سال‌های عشق تو...
با پاییز و زمستانشان،
با ابرناک و صافشان،
با تناقضات آسمانشان...
سپاس بر روزگار گریه، و فصل‌های شب‌زنده‌داری ممتد
سپاس بر اندوه زیبا...
سپاس بر اندوه زیبا...

خواستم بیو بزنم «شکراً علی الحزن الجمیل». حزن جمیل باید نام دیگر عشق باشه. چند روز پیش به ر. گفتم من غم‌پرستم. از هیچی یه داستان غصه‌دار تو جهان موازیم می‌سازم و اینطوری آروم میشم. یعنی قبلش ازش پرسیدم تا الان جهان موازی تو سرش حس کرده؟ از سوالایی که بعدش پرسید تا براش تفهیم شه معلوم بود که نکرده. دیشب داشتم فکر می‌کردم از چیِ غم خوشم میاد؟ به نظرم اومد فهمیدم از چی. از زمانی که از بطنِ غصه گذر کردم. دقیقاً بلافاصله بعد از رد شدن از اصل ماجرا. اونجا که فکر می‌کنم الان تنها کاری که باید بکنم اینه که از خودم مراقبت کنم. غذای خوبی بخورم. بخوابم. آهنگ گوش بدم یا هر کار دیگه‌ای که مورد علاقمه.

۵

سوّم

نیت کردم دیگه هر طور شده این پست رو منتشر کنم. تعداد پست‌های پیش‌نویس از دستم در رفتن و هر کدوم قرار بوده موضوع مستقلی داشته باشن. نمی‌دونم چرا همه‌شون یه جایی گیر می‌کردن و دیگه پیش نمی‌رفتن و ناامیدتر از قبل پنل رو می‌بستم. 

هر از چند وقتی نورا وبلاگ رو بهم یادآوری می‌کنه. واقعاً از مهربونیشه. و من همه‌ش حس می‌کنم نتونستم درست بهش برسونم که چقدر توجهش برام ارزش داره. یعنی کلاً و در تمام ارتباط‌هام انگار که یادم رفته قبل‌ترها چطور خودم رو ابراز می‌کردم که مشکلی با این قضیه نداشتم؟ الان جوری شده که هر چی بیشتر زور می‌زنم بیشتر نمی‌تونم. یجورایی کلماتم ته کشیدن. یا اینکه انقد استفاده شدن که دیگه بی‌مزه‌ن واقعاً. و خب گمون نمی‌کنم اونایی که روزانه بخش خوبی از ذهنم داره بهشون فکر می‌کنه، خودشون این موضوع رو بدونن. شاید این هم از مجموعه بلاهاییه که کرونا سرم آورده. انگار که بین من و همه یه پرده کشیده باشن. از اون آدم نسبتاً برونگرایی که بودم خیلی فاصله گرفتم و این تغییر بهم داره فشار میاره چون با آدمی که بقیه ازم سراغ دارن نمی‌خونم.

 از اینکه هی میگم «نمی‌دونم چمه» واقعاً خسته‌م. دلم می‌خواد اقلاً فکرایی که تو سرمن یه جا ثبت شن. هر جا. بهتر از جواب «نمی‌دونم»ـه بهرحال. فکر می‌کنم همین وبلاگ بستر مناسبی باشه برای بخش خوبی ازشون. یعنی راستش دلم می‌خواست با قلم و کاغذ می‌نوشتم اما با وسواسی که دارم، احتمالاً اونقدی این کار زمان‌بر خواهد بود که بخوام از خیرش بگذرم. مثل دفعه‌های قبل. مثل بولت ژورنال و مثل هزار تا کار دیگه که صرفاً چون نمی‌تونستم بی‌نقص انجامشون بدم، کلاً انجامشون ندادم. 

سه روزه شروع کردم node.js یاد گرفتن. هم تو پروژه‌ی دانشگاهم نیازه و هم برای کارآموزی فکر می‌کنم چیز مناسبی باشه. ازش لذت می‌برم ولی با این حال بازم می‌ترسم که به سرانجام نرسونمش. حالا سر این یکی واقعاً می‌خوام انرژی بذارم که تموم شه و خوب هم تموم شه.

در کنارش ترکی هم می‌خونم. حالا نمی‌دونم بشه اسمش رو خوندن گذاشت یا نه. ولی خب خوبه بازم. چند روز پیش تو خیالم جرئت کردم تصور کنم که دارم درسش میدم. واقعاً حس خوبی داشت. هر چیزی که یاد می‌‌گیرم اولین تصورم از خودم در اون حوزه، تدریسه. فکر می‌کنم معلمی چیزیه که واقعاً ازش لذت می‌برم. یه‌کم باید بگردم ببینم به شکل آکادمیک‌تر اگر بخوام ترکی یاد بگیرم چه کتابایی باید بخونم. منتظرم که تمام درسای دولینگو رو به سطح پنج برسونم و بعد برم سراغ سریال و کتاب. 

انگلیسی هم هست. یعنی داریم با ر. لغتای ارشد رو می‌خونیم و تا الان خوب پیش رفته. اول سال ازم پرسید که برنامه‌م برای امسال چیه. و من واقعاً یادم رفته بود که امسال ارشد دارم. از اون بدتر اینکه هنوز مطمئن نیستم اصلاً می‌خوام چی‌کار کنم. متنفرم از این بلاتکلیفی خودساخته‌ی مسخره. 

از اینکه از تیم قبلیم اومدم بیرون واقعاً خوشحالم. هر چی بیشتر در مورد سندروم ایمپاستر می‌خونم بیشتر حس می‌کنم که دچارم بهش. مثلاً این روزها که فشارم در حد مرگ میفته و سرم رو به سمت انفجار می‌گذاره، فکر می‌کنم که نه. اونقدام درد نمی‌کنه که. نکنه کاری که دارم می‌کنم اسمش تمارضه؟ حتی الان که دارم این رو می‌نویسم فکر می‌کنم که موضوع اونقد جدی نیست و عذاب وجدان می‌گیرم. قبل از اینکه از اون تیم بیرون بیام، فکر می‌کردم هیچی به اون گروه اضافه نمی‌کنم و اونا خودشون کاملن و اگر ازم تشکر می‌کنن بابت کاری که انجام میدم صرفاً از سر رودربایستیه. الان که اومدم بیرون می‌بینم نه واقعاً یه جاهایی کمیتشون لنگه که اگه من بودم شاید نبود. علاوه بر این از محیط رقابتی بیزارم. دلم می‌خواد یه گوشه بشینم چیز میز یاد بگیرم واسه خودم. تو این گروهی که هستم، حس می‌کنم سازگارترن باهام. آرومن و جوش نمره رو نمی‌زنن. حالا شاید نهایتاً نمره‌مون کامل نشه. ولی خب به یادگیری تو یه محیط امن‌تر می‌ارزه. 

امروز که داشتم دوش می‌گرفتم فکر کردم فشاری که ننوشتن بهم میاره خیلی بیشتر از فشارِ پستِ بدردنخور نوشتنه. اینه که تصمیم دارم یه روز در میون بیام و همینطور بی‌هدف تایپ کنم. فقط برای اینکه ردّی از این روزها باقی بمونه. 

قبل‌ترها عاشق مرحله‌ی اسم گذاشتن برای پست‌ها بودم و ملامت می‌کردم اون‌هایی رو که به جاش عدد میذارن. ولی خب، زمین گرده دیگه.

۳
من از سلاله‌ی درختانم
تنفس هوای مانده ملولم می‌کند. طراح قالب : عرفـــ ـــان
قدرت گرفته از بلاگ بیان