ما دوباره سبز می‌شویم

ریشه‌های ما به آب، شاخه‌های ما به آفتاب می‌رسد

مرگِ نه‌چندان تدریجیِ بیش از یک رؤیا

از وقتی حالش خوب نیست انگار چیزی از من گم شده. تست داده و قراره فردا جوابش بیاد. وقتی بهش فکر می‌کنم گریه‌م می‌گیره و خیلی بهش فکر می‌کنم.

ای کاش خوابگاها باز بشن اما دانشگاه به همین شیوه‌ی الانش ادامه پیدا کنه. چیه کلاس حضوری؟ حتی کلاس آنلاین هم برای من مفید نیست. دیشب شروع کردم ویدئوهای مدار رو ببینم و الان تموم شد. فک کنم یه هشت ساعتی وقت برد. دو تا از پنج تا سوال تکلیفش رو حل کردم ولی هنوز سه تای دیگه دارم که مطمئن نیستم بلدم یا نه. البته مدار کلاً اینطوریه. قیافه‌شو می‌بینی میگی چقد ساده. بعد از دو تا راه حل می‌کنی دو تا جواب متفاوت به دست میاری. برمی‌گردی می‌بینی یه جا منفی نذاشتی و بومب. ترکیده همه‌ش. من خب قبلاً عاشق محاسبات بودم. الانا ولی دلم می‌خواد تمام کارامو برنامه‌ها انجام بدن. اما خب اینم بگم. هوش محاسباتی واقعاً جذابه. واقعاً جذابه. البته باز تکلیفاش یه طوریه که نمیشه مطمئن شد درست داری می‌ری یا نه. 

node js. عقب افتاده بدجور. فکر پروپوزال مهندسی نرم‌افزار ۲ هم اذیت می‌کنه. یکم کارا پیچیده به‌هم و استرس گرفتم. ترم زوج خیلی گول‌زنکه. قبل عید هر چیزی رو حواله می‌دادم به عید. که عید دو هفففففته فرصته و می‌رسونی و تقویت می‌کنی اصلاً خودتو و این‌ها. متنفرم از ترم زوج. توی ترم فرد هیچ راه نجاتی نیست. باید با جریان درس‌ها بری جلو بالاخره. دراز و حوصله‌سربره، ولی گول‌زنک نیست.

و یه چیز مهم. یه چیز خیلی مهم. من دو روزه خیال نمی‌کنم. گرفتم تک‌تک صداهای توی سرم رو خفه کردم. خفه. روزی که از دنیاهای موازیم حرف زدم، هرگز فکر نمی‌کردم به دست خودم بخوام که نابودش کنم. ولی داشت منو قورت می‌داد. واقعاً داشت این‌کارو می‌کرد. شبا تا صبح بیدار بودم. روزا نمی‌تونستم هیچ‌کاری توی دنیای کوفتی خودم انجام بدم. می‌ترسم دیگه نتونم خیال کنم. واقعاً می‌ترسم. زندگی خودم بی‌مزه‌ست. نیاز دارم به داستان‌های توی سرم. ولی خفه‌شون کردم. سخت نبود. روز اول یه بار خواستم برگردم بهش. ولی نکردم. رفتم «جستارهایی در باب عشق» رو شروع کردم. گفتم میزان پیشرفتم توی این کتاب، معادل میشه با تعداد و شدت دفعاتی که خواستم به اعتیادم برگردم. ده صفحه ازش خوندم. در یک نشست و در همون بار اول. دیگه حتی سراغم نیومد. یجورایی هم می‌خوامش هم نمی‌خوامش. مسکّن خوبی بوده همیشه. از یه جایی دیگه از دستم در رفت. کنترلی نداشتم انگار و لحظه به لحظه‌ و توی تک‌به‌تک داستان‌های سرم غرق میشدم. روزی چندبار. دیگه طاقت نداشتم و به قرارِ همیشه که ترک تدریجی توی کارم نیست، یک‌مرتبه قطعش کردم. 

۳
من از سلاله‌ی درختانم
تنفس هوای مانده ملولم می‌کند. طراح قالب : عرفـــ ـــان
قدرت گرفته از بلاگ بیان