با این روالی که برای پست گذاشتن در پیش گرفتم، باید دیشب پستم رو میذاشتم اما نکردم. صبح ارائه داشتم و دوست داشتم زودتر بخوابم. دو ساعت قبلش ملاتونین خوردم و امیدوار بودم راحت خوابم ببره. ولی نبرد. نمیبرد. داشتم از تنهایی توی خودم مچاله میشدم. مقاومتم نزدیک بود بشکنه. نورا یکی از گنگترین معادلات زندگی منو حل کرد. یه لینکی بهم داد و گفت که درباره Maladaptive Daydreaming بخونم. باورم نمیشد چیزی که من بیشتر از پونزده ساله درگیرشم، اسم داره. خیلی احساس بهتری داشتم بعد از اینکه متوجه شدم اسمش چیه. حتی از اینکه متوجه شدم اختلاله هم حس خوبی داشتم. عدم قطعیت، خیلی از من انرژی میگیره. خیلی وقتا راه درست رو میدونم و همون رو هم پیش میگیرم؛ اما اونقدر شک میکنم که قدمام تو راه درست سست میشه. الان مطمئنم که باید در برابرش بایستم و قضیه به این سادگیها هم نیست. سخته واقعاً. همون طور که انتظارش رو داشتم. اما خب از اون روزی که گذاشتمش کنار، حس میکنم وقت بیشتری دارم. جوریه که من نمیدونم چجوری بگذرونمش. باید پادکست رو برگردونم به برنامه. فعلاً سمت سریال و رمان نمیرم چون ذهنم بینهایت نسبت به داستان حساسه و daydreaming رو کاملاً تریگر میکنه.
داشتم به یک سری کارهای عجیب آدمها دقت میکردم. نمیدونم شهودی از چیزی که میگم دارید یا نه اما داشتم به این فکر میکردم که بعضی آدمها در بعضی موقعیتها از پیش طرف مقابل رو بدهکار خودشون میدونن. مبهمه حرفم میدونم؛ ولی مثلاً موقعیتی رو در نظر بگیرید که تولد کسیه و من میخوام بهش کادوی خیلی خفنی بدم. در تعامل با اون آدمی که تولدشه، حس میکنم هر چی هم که بگم نباید از من ناراحت شه و با کلامم فرضاً میرنجونمش. به این امید که دو روز دیگه که کادوش رو گرفت، میفهمه چقدر به فکرش بودم. یا حالا هر مثال دیگهای. چقدر حس بدی میده این نوع از رفتار بهم.
امروز بحث استاک و استاکری داغ بود و من یاد حماقتهام افتادم. چه زمانی که حس ناامنی دادم به کسی ناخواسته. چه زمانی که گاردم رو برای بزرگترین استاکر زندگیم برداشتم و گند جبرانناپذیری خورد به اعصاب و روانم.
دیگه خیلی ذهنم حساس شده که کسی رو اذیت نکنم از این جنبه. البته تمام اینها رو که مینویسم، توی ذهنم یک مورد بیشتر نمیاد که زیردستهی استاکری طبقهبندی کردنش، اغراقآمیزه. اما تصویر اشتباهات و حماقتام توی ذهنم همیشه روشن و واضحه و حرف زدن ازشون عذاب.