از وقتی اون قیدِ آماده بودن ذهنم برای پست گذاشتن رو برداشتم، خودم احساس بهتری دارم و هی دلم میخواد پست بذارم. الان هم خب خیلی سرم درد میکرد ولی چیزی نوشتن بهم کمک میکنه. همه چیز هم توی کلهم قر و قاطیه و اصلاً بذارید یکم همینجا که دارم مینویسم سر و سامون بدم بهشون.
امروز کوثر گفت کی هستی ببینیم همو؟ نه برداشتم نه گذاشتم گفتم فردا. یعنی البته بدم نشدا. کلاً من تو این جور قرارا معذبم و انقد بهم فشار میاره و ذهنم درگیرش میشه که معمولاً نمیتونم کار دیگهای انجام بدم. اگه همین فردا هم رو ببینیم دیگه خب نیاز نیست همهش فکر کنم بهش. این به این معنا نیست که از سر اجبار میخوام ببینمشا. خودم گفتم اصلاً. فقط سختمه واقعاً. دست خودمم نیست. اوه الان یادم افتاد با دایرهی دوستانِ نهچندان صمیمی قراره دهُم ویدیوکال کنیم. ساکتم همیشه تو ویدیوکالای گروهی. آخه چی بگه آدم؟ هی متناوب این مکالمه در جریانه که خب چخبر؟ سلامتی شما چخبر؟ سلامتی دانشگاه چخبر؟ وای استادا فلان و ... .
دو روز پیش که یکی از فامیلامون زنگ زده بود ته حرفاش ازم یه درخواست کوچولویی هم داشت. اینکه یه ویدیو براش پیدا کنم که توش پاورپوینت رو توضیح و آموزش داده باشه. از اون لحظهای که یه قول جزئی میدم، همهش خودمم میترسم که یادم بره. بعد دقت که کردم متوجه شدم وقتی که بدونم کار مد نظر از دستم برمیاد، دیگه میگم باشه؛ فارغ از اینکه آیا واقعاً نظرمه که انجامش بدم یا نه.
دیگه اینکه فشار کارهای نکردهی دانشگاهی رو هم کمکمک دارم حس میکنم. بعد از تعطیلات پنجاه تا ددلاین دارم که واقعاً نیازه یه حرکت جدی براشون بزنم از پسفردا.
هر دفعه میخوام به استاد راهنمام ایمیل بدم، میترسم یه جواب تند و تیز بهم بده که چرا انقد بیخیالم و حتی فرم پروپوزال رو پر نکردم؟ ولی من واقعاً بیخیال نیستم. بس که ازش هراس دارم، نمیرم سراغش. البته خب احمقانهست اینم. زودتر باید خودمو خلاص کنم از این حس.
بیست روز دیگه تولد ر. هست. نمیدونم چی کار میشه کرد از راه دور. یعنی چند تا ایده دارم ولی خب بیمزهست نهایتاً. احتمالاً نیاز باشه اینترنتی یه چند تا چیز سفارش بدم که بیاد برای خودم. هنوز مطمئن نشدم میخوام چیکار کنم. راستش اینم از اون چیزاست که میترسم یادم بره. نه که تولدش یادم بره ها. اینکه شروع کنم یه کاری کنم برای تولدش یادم بره مثلاً.
اون وقتایی که از یه موضوع نسبتاً جدی حرف میزنیم، مکالمهمونو بیشتر دوست دارم. یعنی بخوام صادق باشم، یه وقتایی از حرفای عادی و روزمره که اتفاقاٌ حاوی کلی محبت کلامی هستن، خسته میشم.
پادکست جافکری رو گوش میکنم جدیداً. یعنی یک و نصفی اپیزود گوش کردم ازش فعلاً. برنامه داشتن برام جذابه. اینکه هر کاری که بخوام تو یه روز انجام بدم، واقعاً انجام بدم و بتونم تو این جور چیزا به خودم اعتماد کنم. برای قدم اول قرار شده به مدت چهار تا شش هفته فقط و فقط کارایی که باید انجام بدم رو هر روز لیست کنم. لیستِ خالی. این چیزی بود که مهمان برنامه که تو جافکری همه بهش میگفتن «دایی» میگفت. فردا روز سومه. امیدوارم درست پیش بره و عادتهای خوبی بسازم.
امروز ده ساعت با گوشی کار کردم و دوازده ساعت خوابیدم. واقعاً وحشتناکه اوضاعم. فکر میکنم این خوابهای طولانی بخاطر قرصی باشه که دکتر داده. نصف یه دونه رو باید بخورم هر روز قبل شام. بعد یهو میبینی فشارم افتاده. امروز که هشت رو چهار و نیم بود. یه ذره ترسیدم. یعنی مرگ میتونه انقد نزدیک باشه؟ از این ترسیدم که یه موقع انقد فشارم بیفته که قلبم نزنه مثلاً. قرصه، یه نوع آرامبخش و اشتهاآوره. دیگه فعلاً خودم گذاشتمش کنار. نخوردم دیشب. شایدم بخاطر این نباشه این افت فشارها. دکتر که گفت از استرسه. ولی حالا نمیدونم. خدا کنه زودتر سیستم بدنم برگرده به حالت عادی. واقعاً دارم به کارام نمیرسم اینطوری.