از این رو به عقب رفتن خستهم. از چهار عادتی که به نظرم تثبیتشده بودن، الان فقط دوتاش انجام میشن. حالا هم قرار نبود بیام و بنویسم ولی اومدم که بنویسم چون دلم نمیخواد برم سمت پروژه و به استاد ایمیل بدم. همه کار میکنم چون دوست ندارم این کار رو انجام بدم. چون دوست ندارم برای آزمایشگاه ریزپردازنده کد بزنم. چون دوست ندارم برای کوئیز مدار بخونم.
همیشه آدم اهل درسی بودم. تا دوم دبیرستان به چشم یک لذت خالص میدیدمش و برام خیلی عادی بود که اگر حوصله ندارم، برم درس بخونم. از اون سال یک سیر نزولی اکید داشتم. حالا انگیزهم برای تحصیل داره به صفر همگرا میشه و من میترسم. میترسم درس خوندن تنها کاری باشه که از دستم برمیاد. ولی وقتی کمی فکر میکنم به نظرم میاد که اصلاً جونشو ندارم توی این رشته ادامه بدم. بینهایت خستهم.
مدتهاست احساس نکردم دارم برای چیزی تلاش میکنم. هیچ چیزی اونقدری که باید خوشحالم نمیکنه. علاقههام دارن یکی یکی گم میشن. اغلب اوقات میتونم تمام روزم رو توی دو، سه جمله خلاصه کنم. به تمام افراد هدفمند دنیا حسودم. به خود قبلیم حسودم. به ر. حسودم.
ر. واقعاً آدم جالبیه. تا حالا نشده بگه داره میره کاری رو انجام بده و اون کار رو انجام نده. حتی وقتی قراره مزخرفترین درس تاریخ رو ساعت شش صبح بخونه.
چند روز پیش بهم میگفت «تو واقعاً روحت باید آزاد و رها باشه. اصلاً نمیشه تو رو یه گوشه نگه داشت و یه سری کارهایی که اصلاً دوست نداری رو، مجبورت کرد انجام بدی.»
اون موقع خوشم اومد از این توصیفش. الان حس میکنم یک سرپوشه برای توجیه ذهن شلوغم که نه میتونه علاقهش رو پیدا کنه و نه میتونه کاری که باید رو بنا به وظیفه انجام بده.
عمیقاً دلم میخواد از نتیجه گرفتنا بگم. از چیزهایی که بالاخره شد. از عرق ریختنا. شببیداریا. کمخوابیا. خستگیا. ولی هر چی زور میزنم فکر میکنم خیلی وقته هیچی نشده.
و خب همزمان دارم فکر میکنم که ر. چقدر عنوان دور از ذوقی برای همسفرمه. باید یه فکری برای این مورد هم بکنم.